معنی خجل و شرمسار

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

شرمسار

خجل، شرمنده: ای هنر از مردی تو شرمسار / از هنر بیوه‌زنی شرم دار (نظامی۱: ۴۷)،


خجل

شرمگین، شرمنده، شرمسار،

لغت نامه دهخدا

شرمسار

شرمسار. [ش َ] (ص مرکب) شرمنده و منفعل و خجل. (ناظم الاطباء). سرافکنده. آزرمگین. شرمگین. خجلان. (یادداشت مؤلف). شرم زده. شرمنده. شرمگین. (آنندراج). شرمنده. (شرفنامه ٔ منیری):
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است.
خاقانی.
ای در بار امید از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
خاقانی.
بخت آمد خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم.
خاقانی.
حاشا که مرا از او به رفتن
بس دیرنه شرمسار بیند.
نظامی.
ای که از امروز نیی شرمسار
آخر از آن روز یکی شرم دار.
نظامی.
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
نظامی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
یکی باز پس خائن شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار.
سعدی (بوستان).
اگر بنده ای دست حاجت برآر
وگر شرمسار آب حسرت ببار.
سعدی (بوستان).
به حسرت تحمل کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایه دار.
سعدی (بوستان).
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده ست و او شرمسار.
سعدی (گلستان).
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم.
سعدی.
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگر نه تا به ابد شرمسار خود باشیم.
حافظ.
بس که در خرقه ٔ آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم.
حافظ.
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم.
حافظ.
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
ای فلک این شرمساری تا به کی باید کشید.
حافظ.
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
حافظ.
تا به کی شرمسار باید بود
مدتی هم بکار باید بود.
اوحدی.
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت.
صائب تبریزی (از آنندراج).
ابد را بقا مستعار از تو هست
بقا در بقا شرمسار از تو هست.
مؤلف شرفنامه ٔ منیری.
- شرمسار ساختن، شرمسار کردن. شرمنده کردن. خجل کردن:
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار می سازد.
خاقانی.
|| (اِمص) شرمساری. (از آنندراج). خجلت. سرافکندگی:
زلف او را ز بردن دل غیر
مو به مو شرمسار بایستی.
حسن رفیع (از آنندراج).


خجل

خجل. [خ َ ج ِ] (ع ص) جامه ٔ کهنه و فراخ و دراز. || گیاه دراز گردیده. || جل جنبان بر اسب. (از منتهی الارب). || وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. (از منتهی الارب). || مرد شرمگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شرمنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شرمسار. منفعل. شَرمگِن. (یادداشت بخط مؤلف):
همان رستم سکزی شیر دل
که از تیغ او گشت گردون خجل.
فردوسی.
یکی آرزو دارم اکنون به دل.
خجل.
کزو شیر درنده گردد خجل.
فردوسی.
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت ازین بد بماند خجل.
فردوسی.
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب.
فرخی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان.
عنصری.
این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی).
زانکه خفته بدل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند.
ناصرخسرو.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب.
خاقانی.
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم.
خاقانی.
طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش.
سعدی (گلستان).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت.
سعدی (گلستان).
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن. (گلستان سعدی).
بلند آسمان پیش قدرت خجل.
سعدی (بوستان).
شکم بنده بسیار بینی خجل.
سعدی (بوستان).
جانم لب آن ترک چگل می خواهد
خود را و مرا نیز خجل می خواهد
چشمش چو بدید دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر.
قاآنی.
|| یکی از عوارض ششگانه ٔ نفسانی. (یادداشت بخط مؤلف).

خجل. [خ َ] (ع اِمص) کسل. || تباهی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن.

خجل.[خ َ ج َ] (ع اِ) شرم. استحیاء. شرمندگی. شرمساری. شرمنده شدگی. شرمسارشدگی. (یادداشت بخط مؤلف). || فریفتگی بر توانگری. (یادداشت بخط مؤلف).


شرمسار گشتن

شرمسار گشتن. [ش َ گ َ ت َ] (مص مرکب) شرمسار شدن. خجل شدن. شرمنده گشتن. (یادداشت مؤلف):
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.
مولوی.
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تانگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.
سعدی.
رجوع به شرمسار شدن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

شرمسار

منفعل و خجل، شرمنده، شرمگین

فرهنگ معین

شرمسار

(~.) (ص مر.) خجل، شرمنده، منفعل.


خجل

(خَ جِ) [ع.] (ص.) شرمنده، شرمسار.

مترادف و متضاد زبان فارسی

شرمسار

آزرمگین، خجل، روسیاه، سرافکنده، سربزیر، شرم‌زده، شرمگین، شرمنده،
(متضاد) سربلند، مباهی، مفتخر


خجل

آزرمگین، سرافکنده، سربه‌زیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل، دماغ‌سوخته، هچل، بور،
(متضاد) مفتخر

معادل ابجد

خجل و شرمسار

1440

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری